بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
گهی پُر گوی و گه خاموش
***
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام.
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
بهسوی سرزمینهایی که دیدارش،
بهسان شعلهی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! . . . میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ گرم دستِ دوستمانندی؟
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست،
حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر بهدردآلودهی مهجور
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایت ها که دارد روز و شب با خویش
آه دیگر ما فاتحان گوژ پشت و پیر را مانیم
تیغ هامان زنگخورده کهنه و خسته
تیرهامان بال بشکسته
کوس هامان جاودان خاموش
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار
چشم می مالیم و می گوییم
آنک طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار
ای پریشان گوی مسکین پرده دیگر کن
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
ما فاتحان قلعههای فخر تاریخیم
ما یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما فاتحان شهر های رفته بر بادیم
راویان قصه های رفته از یادیم
«کَرَک جان! خوب میخوانی.
من این آواز پاکت را درین غمگین خرابآباد،
چو بوی بالهای سوختهت پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.
کَرَک جان! بندهٔ دم باش...»
- «... بده... بدبد... ره هر پیک و پیغام و خبر بستهست.
نه تنها بال و پر، بالِ نظر بستهست.
قفس تنگ است و در بستهست...»
- «کَرَک جان! راست گفتی، خوب خواندی، نازِ آوازت، من این آواز تلخت را...»
- «...بده... بدبد... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنهٔ پیوند...»
- «من این غمگین سرودت را
همآواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد.
به شهر آواز خواهم داد...»
- «...بده... بدبد... چه پیوندی؟ چه پیمانی؟...»
- «کَرَک جان! خوب میخوانی
خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن،
زدن پیمانهای -دور از گرانان- هر شبی
کنج شبستانی.»
چه میکنی؟ چه میکنی؟
درین پلید دخمه ها، سیاه ها
کبودها، بخارها و دودها؟
ببین چه تیشه میزنی، به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت، به عمر و زندگانیت
تبه شدی و مردنی، به گورکن سپردنی
چه میکنی؟ چه می کنی؟
بیا ببین، بیا ببین، که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم، چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را، که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود، خموش و سرد می کنم
من اینجا بس دلم تنگ است
آخ دلم تنگ است، یار
به هر سازی که می بینم
بد آهنگ است، یار
نه صدای پای اسب
رهزنی تنها
نه نفس های غریب
کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران
خلوت و خاموش
زیر بارانی
که ساعت هاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران
در زیر باران
آه
ساعت هاست
همچنان می بارد این
ابر سیاه ساکت دلگیر
همچنان می بارد این
ابر سیاه ساکت دلگیر
بیا
ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
هااای
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
بیا ای خسته خاطر دوست
ای مانند من دلکنده و غمگین
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
***
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم