حریق خزان بود
همه برگها آتش سرخ
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
من از جنگل شعلهها می گذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو مینشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخهها میگذشت
و سر در پی برگها میگذاشت
فضا را صدای غمآلود برگی که فریاد میزد
لبریز میکرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود،حریق خزان بود
حریق خزان بود
شب از جنگل شعلهها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش میسوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را میدواند به دنبال باد
مرا میدواند به دنبال هیچ
من از جنگل شعلهها میگذشتم
همه هستیام جنگلی شعلهور بود
حریق خزان بود
همه برگها آتش سرخ
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
رغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابی ست هوا
یا گرفته است هنوز
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
ارغوان
این چه رازی ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
ارغوان، ارغوان
تو برافراشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
تو بخوان
تو بخوان
باز آی دلبرا
که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده
در انتظار توست
در دست این خمار غمم
هیچ چاره نیست
در دست این خمار غمم
هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش
ساقی به دست باش
که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
سیری مباد سوخته تشنه کام را
سیری مباد سوخته تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه شیرین گوار توست
بیچاره دل
بیچاره دل
که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار
ای دیده خون ببار
که این فتنه کار توست
ای سایه صبر کن
که برآید به کام دل
ای سایه صبر کن
که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
در جان پر دردم ؛ چه توفان میکند
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
در سینه پروردم؛ در سینه پروردم
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
من به این جمله نمی اندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو میاندیشم
به تو میاندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بمان با من، تنها تو بمان
قصه ی ابر هوا را، تو بخوان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش