حالم از شرح غمت افسانه ایست
چشمم از عکس رخت بتخانه ایست
هر کجا بدگوهری در عالمست
در کنار آنچنان دردانه ایست
بر امید زلف چون زنجیر تو
ای بسا عاقل که چون دیوانهایست
گفتم او را این چه زلف (ی پر خم است)
گفت هان فیالجمله در (آن شانهایست)
از لبش یک نکتهای (بحری مراست)
وز خمش یک قطرهای پیمانهایست
با فروغ آفتاب حسن او
شمع گردون کمتر از پروانهایست
نازنینا رخ چه میپوشی ز من
آخر این مسکین کم از بیگانهایست
از بت آزر حکایتها کنند
بت خود اینست از (برش بتخانهایست)
دل نه جای تست آخر چون کنم
در جهانم خود همین ویرانهایست
این نه دل خوانند کین (سان شرحه است)
این نه عشق است از (جفا الوانهایست)
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد