مجنون و پریشان تو ام دستم گیر دستم گیر
سرگشته و حیران تو ام دستم گیر
هر بی سر و پایی چو رسمی دارد
من بی سر و سامان تو ام
دستم گیر دستم گیر خدا دلم دستم گیر
آن یار که عهد دوست داری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا و خوابی است
مجنون و پریشان تو ام دستم گیر دستم گیر
سرگشته و حیران تو ام دستم گیر
آن یار که عهد دوست داری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست